هی روزگار...

چیزه خوبیه

هی روزگار...

چیزه خوبیه

amirooo

یه طرف آل عمیه 

یه طرف دله رقیه 

امافقط یه زینب 

یه طرف سیاهی شب 

یه طرف گریه ی زینب 

یه طرف فراته آبی 

یه طرف یه مشکه خالی 

امافقط یه زینب 

یه طرف سنانو شمشیر 

یه طرف دستایه یک شیر 

یه طرف یک تنه صدچاک 

یه طرف حسین رویه خاک 

امافقط یه زینب 

یه طرف به میگساری 

یه طرف اشکایه جاری 

یه طرف خنده و تحقیر 

یه طرف حسین زمینگیر 

اما فقط یه زینب

هی روزگار

سلام 

توروفاطمه زهرا حالاکه اومدی: 

یه صلوات کوچولو واسه امام زمان بفرست. 

 

amirooo

هر کسی هم نفسم شد دست آخر قفسم شد من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد.   

amirooo

عشق در قالب الفاظ نبود.ما به یک حرف تمامش کردیم.      شربتی را که به هر درد دواست. نچشیدیم و حرامش کردیم.  

 

amirooo

 ۱) یک نفر، یک دستش قطع شده بود و از این بابت خیلی ناراحت بود.یک روز که توی خیابون بوده،می بینه یک نفر که دو تا دستش قطع شده با حالت رقص توی خیابون داره راه میره. میره پیش طرف و بهش میگه: من که یک دستم قطع شده، کلی ناراحتم، ولی تو که دو تا دستت قطع شده، کلی شاد و شنگولی! بابا! عجب روحیه ای داری؛ یارو هم میگه: برو بابا! چیو روحیه دارم! کونم داره میخاره!!!!

  

۲)لره داشته با تمام وجود وضو میگرفته و دستاشو محکم میکشیده رو هم، ازش میپرسن: چرا اینقدر محکم وضو میگیری؟ میگه: چنی آرم وضو میرم که هیچ گوزی نتنِه باطلش کنه 

 

۳)لره از دهشون اومده بوده تهران رانندگی یاد بگیره، جلسة اول از معلمش می پرسه: این چراغ رنگیه چیه؟! یارو میاد سرکارش بگذاره، میگه: این چراغ راهنماییه؛ وقتی سبزه یعنی اهل تهران برن، وقتی زرده شهرستانی‌ها و قرمز هم مال لراست! خلاصه این جریان میگذره و لره هم امتحان میده وقبول میشه، روز اول میشینه پشت ماشین و میرسه به چراغ قرمز و خوب طبعاً رد میکنه. افسره داد میزنه: راننده پیکان، بزن کنار! لره سرشو از پنجره میاره بیرون، داد میزنه: لـُــرُم... مـــا لـُـــرُم!! افسره یک نگاه میندازه، میگه: باشه بابا...برو...برو 

 

۴)ترکه و لره رفته بودن شکار، ترکه از دور یک شیر میبینه، نشونه میگیره میزنه... تیرش خطا میره و میخوره به دم شیره. شیره هم شاکی میشه، میدوه طرفشون که خوارشونو سرویس کنه. ترکه جنگی میره بالای درخت، میبینه لره همینجور اون پایین واستاده، بهش میگه: بابا بیا بالا، الان میاد دهنتو سرویس میکنه. لره یک نگاهی بهش میکنه، میگه: برو گیتو بخور! مگه من زدم؟ 

 

۵)یک شب تلوزبون فیلم سینمایی گذاشته بوده، تو فیلم مرده به زنش میگه: شب بخیر لورا. یهو تو لرستان ملت همه تلوزیون رو خاموش میکنند، میرن میخوابن  

 

۶)لره با اتوبوس میره تهران خیلی توی راه بوده
وقتی میرسه به تــــهران میگه من دیگه ایران
برنمیگردم 

  

۷)یه کره خره از باباش می پرسه: خرا هم می تونن زن بگیرن؟ باباش میگه :آره اصولا خرها زن می گیرن!!!

 

۸) یه روز احمدی نژاد می ره چین و میگه: ما مشت محکمی بر دهان آمریکا می زنیم.چینی ها
هم میگن: صل علی محمد روح بروس لی آمد!!!!!!!!!!  

  

۹)ترکه تو سینما وسط نشسته بوده ، دست میکنه تو دماغش و
حسابی تمیزش میکنه اما نه دستمال داشته نه میتونسته بلند
بشه به غل دستیش میگه :
آقا لطفاً اینو دست به دست کن بمالش به دیوار

 

۱۰)یه روز 4 تا لر سوار آسانسور میشن هر کاری میکنن آسانسور حرکت نمیکنه .... یه مرده با کت شلوار و سامسونت میاد دکمه آسانسورو میزنه .... راه میفته ... یکی از لرا میگه : به افتخار آی راننده صلوات

amirooo

سکوت یعنی:

یه حرف که تو دلمه

یه اسم که رو لبمه

یه شرم که تو چشامه

یه آرزو که تو سینمه

سکوت یعنی:دوست دارم 

 

اگر می دانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند... و صدای قلبت آبرویت را به تاراج می برد، مهم نیست که او مال تو باشد... مهم اینست که فقط باشد؛ زندگی کند، لذت ببرد و نفس بکشد...! 

 

یه روز ستاره آرزوها از آسمون اومد پایین و به من گفت یه آرزو بکن. من تو رو ازش خواستم.

گفت شرمنده من تو کار بنجل نیستم. 

 

amirooo

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم راکه پر از دغدغھ ی دیروز بود و ھراس فردا ،بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟


گفت: عزیز تر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی .


من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .


گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟


گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید


و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ر یختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه شاد بود .


گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟


گفت : <> بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیز از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .


گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟


گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ،


بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .


گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟


گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم .


گفتم :مھربانترین خدا ، دوست دارمت ...